by : x-themes
عکس: رفیق دستت رو بده من با هم بریــم !

 

دوستی نه در ازدحام روز گم می شود نه در خلوت شب ، خفته یا بیدار یاد می دارمت . . .

 

 

 

 

 

 

حوصله ی جمع و تفریق ندارم ، یه ضرب خرابتم رفیق !

 

 

 

 

 

 

اگر پرسند آخرین نفست به یاد کیست ؟
گویم به یاد کسی که بی وفایی در ذاتش نیست . . .


ℭoη†iηuê
پنج شنبه 26 بهمن 1391 14:58 |- محمد -|

توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد،
                        یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم …
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش …

همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت
: هَمینو گُوشت بده نِنه …
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط آشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!


ℭoη†iηuê
پنج شنبه 26 بهمن 1391 14:25 |- محمد -|

این بار سیگار را بکش، از طرفی که می سوزد ؛ تا بدانی چه میکشم…
::
::
آتشی از نگاهت می خواهم !
سالهاست که این نخ سیگار در دستم خاموش است…
::
::
سیگاری روشن میکنم و به خاموش بودنم فکر میکنم
کام عمیق همراه آهی کوتاه…
بیرون میدم دودش رو کمرنگ میشه…
مثل خودم . . .
نفسم میگیره از زندگی اجباری…
::
::
سیگار میسوزد، کم میشود ، ولی تکرار میشود
من میسوزم…
کم میشوم…
ولی دیگر تکرار نمیشوم…

طعم تلخ سیگارو دوست دارم تلخ مثل آخرین بوسه ی لعنتی ما تلخ مثل آخرین دروغ تو که باز هم همو می بینیم تلخ مثل نبودنت . . . !
::
::
زندگی میگفت از هر چیز مقداری باقی می ماند . . .
دانه های قهوه در شیشه ، چند سیگار در پاکت و کمی درد در آدمی . . .
::
::
سیگار م را بیرون میکشم . . .
نه برای اینکه کسی از دودش آزرده نشود !
برای اینکه نمیخواهم نمیخواهم کسی در غم و دود سیگارم شریک شود . . .
::
::
تنها آمده ام اینجا . . .
تا شاید دود سیگار فضای زخمم را مه آلود کند . . .
هنوز هم به هوای دو نفره بودن هایمان سوال همیشگی را تکرار میکنم . . .
آتش داری ؟!
ولی دیگر تو پاسخگوی این سوال تکراری نیستی . . .
::
::
وقتی تو خیابون پشت سر هم سیگار دود میکنم ، همه یجوری نگام میکنن و میگن : جوون حیف شدش ، ولی روزی که داشتم زار زار گریه میکردم، ینفرم با خودش نگفت : طفلی چی میکشه با غمش . . .
::
::
تو را ترک کرده ام !
خلاصه خیلی فرق کرده ام با روز آخرین دیدار !
دیگر حتی با احتیاط بیشتری دل می بندم !
اما الان حس خوبی دارم از نبودنت !
شبیه دست فروبردن در جیب گرم پالتوی پارسال و پیدا کردن یک نخ سیگار . . .

چهار شنبه 25 بهمن 1391 19:37 |- محمد -|

 

                                                        مادرم عزيزم كجاي دلم برات خيلي تنگ شده هرجا رو كه نگاه ميكنم تو رو ميبينم همه جا حرف توي  اون كسايي كه مادر ندارن ميدونن من چي ميگم  از وقتي كه مادرم رفته خيلي تنها شدم مادرم خدا بيامورزت ارزو ميكنم كه جات خيلي خوب باشه دلم خيلي برات تنگ شده دوست دارم بشينم گريه كنم 

 

 

چهار شنبه 25 بهمن 1391 18:59 |- محمد -|

 

هیـــ ـچ نبَـ ــوב . . .

آבمـ ــش ڪَـ ـرבم . . .

 

بــ ـاتَعــریــف هــ ـاَے مـَ ـטּ شَخصـ ــیت پیــבا ڪَـ ــرב

غـُ ـرورش را مَـבیـ ــوלּ مـَ ـטּ اســت . . .

زیــ ـاב مَغـ ـرور شـُ ـב . . .

زیــ ـاב از פֿـ ـوبـ ـے هـ ـای نـَـבاشـ ــتــﮧ اش بــَ ـرایــش گــُفـ ــتم

بـ ــاور ڪَـ ــرב و مــَ ـرا ڪُـ ـوچَڪ בیـ ـב و َ

رَفتـــ ـــ ــ ـ

 

وبم..

چهار شنبه 25 بهمن 1391 18:58 |- محمد -|


آن شب ...

که مـــاه عاشـــقــانه هـــایمـان را ...


تماشا می کرد ...

آن شب که شب پره ها ..

عاشــقـــانه تر ..

 
نــــور را می جســـتند ...!

 
و اتاقم ..

سرشار از عطر بوسه و ترانه بود... !

دانستم..

تـــــو پـــژواک تمــــام عـــاشــقـانه های تاریخی...!


چهار شنبه 25 بهمن 1391 18:58 |- محمد -|

خاطراتــــــ ـــ ـ کودکیـم را ورق می زنــــ ـــ ـم

و یک به یک ، عکسها را با نگاهــــ ــ ـم می نوشم

عکسهـای دوران کودکیــــــ ــــ ـم طعـــــم خوبـی دارنــد ....


" بند بند وجودمــــ ـــ ـ ..


بـه بند بند وجود تــو بستــه استـــــ ــــ ـ

با این همه بنــد

چه قـــــ ـــ ـدر از هم دوریـــــــ ــــ ـم" ..


هوایت که به سرم می زند

دیگر در هیچ هوایی،


نمی توانم نفس بکشم!

عجب نفس گیر است

هوایِ بی توئی!


بخند به دنیا.....دنیا بی ارزشه....دنیاپسته

هرکی که بیاد خودشم میره

مهم اینه که تو تویی و خودتو داری...

هرچند کسی برات جای اونو نمیگیره

ولی...

درد بی درمون مرگه!

بالاخره یه روز اون تیغو برمیدارم و به افتخارکسی که دوستم داشت جوی

خون راه میندازم!



چهار شنبه 25 بهمن 1391 18:24 |- محمد -|

 

غیــــــرت دارمــــــــ

 

 

 

 روی خــــــــــــــاطراتمانـ !!!

 

 

 

بـــرای هـــر كســــی تعــــــریفشان نمــــیكنمـــــ...

 

 

 

 تــــــــــــو فقـــــط مــــــــرد بــــــاش

 

 

 

 و

 

 

 انـــــــكارشـــــان نكـــــــن...

 

چهار شنبه 25 بهمن 1391 18:23 |- محمد -|

 

بـایـد کـسـی را پـیـدا کـنـم


  کـه دوسـتـم داشـتـه بـاشـد (!)


 آنـقـدر کـه یـکـی از ایـن شـب هـای لـعـنـتـی

 
  آغـوشـش را بـرای مـن و یـک دنـیـا خـسـتـگـی اَم بـگـشـایـد...

 
  هـیـچ نـگـویـد!     هـیـچ نـپـرسـد... 


  فـقـط مـرا در آغـوش بـگـیـرد...


 

بـعـد هـمـانـجـا بـمـیـرم...
 


0004051iLTL[1].gif
01~1.jpg
01~2.jpg
02~0.jpg
 
1037be373afb279ac8a1058d544a3b056583_h.jpg
 
1086xbc.jpg
1153995204805.jpg
1194116246love.jpg
1194116580105v6lx.jpg
11941165808vzxhk.jpg
1195229761.jpg
11966992024.jpg
1205039955.jpg
1215632671.jpg
1218204565.jpg
1218680123.gif
1219090868.jpg
1219933689.jpg
ادمه مطالب عكس لاو

 


ℭoη†iηuê
چهار شنبه 25 بهمن 1391 18:22 |- محمد -|

  

از ماورای یک احساس قشنگ تپش های قلب تو را می شنوم


چه زیباست از پشت این نقاب هزار رنگ حس دلتنگی تو را بوئیدن


تو را می بینم و می جویم که همچون یک باران بهاری

 

بر دل پائیزی من می باری و سیراب

 

 میکنی درختان دلم راکه بارور می شوند و شکوفه می دهنددر بهار دل


چه معصومانه است عشقی که تو دیده ای را فهمیدن


به ذهنم هم نمی امد که روزی می شوی هم حس تنهایی های من


من و تو از تراوش یک چشمه ایم.... چشمه ای پر از قطرات ناب تنهایی


همان حس مشترک...

 

 

بیا وبم

چهار شنبه 25 بهمن 1391 18:14 |- محمد -|

ايــــــن شعــــــــر ها بروند بــــــه جـــهنم

                   مــــن مجـــــنون آن لحظـــــه ام كـــه

                             قلبـــــــت زيـــــــر ســــرم دســــتو پا بــــزند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ادامه مطالب عكس


ℭoη†iηuê
چهار شنبه 25 بهمن 1391 18:13 |- محمد -|

هر چقدر هم که ضعيف باشی گاهی اوقات

می توانی تکیه گاه باشی

 

عکس عاشقانه


چهار شنبه 25 بهمن 1391 18:12 |- محمد -|

              یادم باشد به سهراب بگویم که عشق دیگر تپش قلبها نیست؛ صدای فنرتختهاست!!

عکس عاشقانه

چهار شنبه 25 بهمن 1391 18:10 |- محمد -|

                                       بـﮧ بعـضیـا بـایـב گـفـت בَז از /مـرבפنـگـﮯ/ نـزלּ

 

/سـלּگـیـنـﮧ/

 سُــرفَت مـﮯگـیـره !!!

✘آراזِ פَבـشے✘

 

چهار شنبه 25 بهمن 1391 18:7 |- محمد -|

 
مطالب جالب و آموزنده (سخنان بزرگان)  www.taknaz.ir

سه چیز مهم !
سه چیز را با احتیاط بردار : قدم, قلم, قسم
سه چیز را پاک نگهدار: جسم, لباس, خیال
از سه چیز خود را نگهدار: افسوس, فریاد, نفرین کردن
سه چیزرا بکار بگیر : عقل, همت, صبر
اما سه چیز را آلوده نکن : قلب, زبان, چشم
سه چیز را هیچگاه و هیچوقت فراموش نکن: خدا, مرگ, دوست خوب

 


ℭoη†iηuê
چهار شنبه 25 بهمن 1391 18:4 |- محمد -|

عکس های خنده دار و دیدنی آخر هفته !! (69) www.taknaz.ir

يك روز يك چيني را دار مي زنن ميشه دارچين


یه نفر ميگه  مملکت عجب خر تو خريه من سه بار رفتم سربازي هيشكي نفهميد


يه روز به  یه نفر ميگن تو كه هفتاد ساله تو تهرون زندگي مي كني چرا فارسي بلد نيستي؟
ميگه:مگه من حضرت سليمونم كه زبون هر حيووني رو بفهمم!


علت سقوط هواپيماي سي130 معلوم شد؟
یه نفر ميخواست سه راه آذري پياده بشه

 


يك روزيه هزارپاازدرخت مي افته پايين ميگه پام پام پام...........


رئيس:خجالت نمي كشي تو اداره جدول حل مي كني؟
كارمند:چكار كنم قربان اين سر و صداماشين ها كه نميذاره ادم بخوابه.

غضنفر عقب عقب راه ميرفته، ازش ميپرسند: چرا اينجوري راه ميري؟ ميگه:آخه بچه‌ها ميگن از پشت شبيه آلن دلوني!


يه روز یه نفر ميره خواستگاريه يه دختره (اين ترك ما كارش نصب پنجره بوده)باباي دختره ازش ميپرسه ببخشيدجناب شغل شما چيه؟ یه نفر ميگه:بنده ويندوز نصب مي كنم

يک اصفهاني براي مهموناش چايي مياره ولي قند نمي ياره مي گه به قند بالاي يخچال نگاه کنيد و چاي بوخورين بچهه ميره تو بهر قنده اصفهانيه ميزنه پشت کله پسره ها مي گه من گفتم چاي با قند بوخور نه چاي شيرين


 يه قمي بايه بابلي ازدواج ميكنه.اسم بچشونو ميذارن قمبل.


از يك گوسفنده سوال ميكنند بزرگترين ارزوت چيه؟؟ گوسفنده ميگه:ارزو دارم يكبارم كه شده جلوي كاميون بشينم.بع.....بع بع بع کنم


به يك یه نفر ميگن: 2*2 چند مي‌شه؟ ميگه: 5 تا! مي‌گن: برو بابا، 4 تا ميشه! ميگه: آخه من از يه راه ديگه رفتم!


به ترکه نفر ميگن:تو بچه تو بيشتر دوست داري يا نون بربري
ميگه:از شما خواهش ميكنم منو سر دوراهي قرار نديد

 
يك روز يك مرد فارسي ريش بزي ميگذاره گرگه مياد ميخورتش

 


به يكي ميگن 17 شهريور چه روزي است ميگه فكر كنم 15 خرداد باشه


يه هزارپا به مهموني مي ره تا كفشاشو دربياره مهموني تموم مي شه.


يك روز يك ترك تو دريا داشت شنا ميكرد بعد يكدفعه جولوش يه پري درياي ظاهر ميشه ترک به پري ميگه با من ازدواج ميكوني بعد پري به ترکه ميگه مگه من ادمم ترک هم ميگه خيال كردي من ادمم


يك بار یه نفر داشته تو پمپ بنزين سيگار ميكشيده يه يارو بهش ميگه آقا اینجا سيگار نكش.  ميگه:هه هه من جلو بابام هم سيگار ميكشم.


يك روز يه یه نفر خودش رو مي ماله به سپر ماشين ازش مي پرسن چرا اين طوري مي كني مي گه مي خواهم وقتم را سپري كنم


به يك نفر ميگن با صداقت جمله بساز ميگه روزي با تلفن حرف ميزدم صدا قت شد


يك روز يه عربي رو برق ميگيره به برق ميگه ولم كن تا ولت كنم


ترکه به قله اورست صعود ميكنه مصاحبه ميكنن باهاش كه انگيزتون از اين صعود چي بود؟ ميگه والا انگيزه خاصي نداشتم. بار خورد ما هم رفتيم


به يه بجنوردي ميگن با نيما جمله بساز ميگه:ساعت 10 ونيما


به ترکه  ميگن شيري يا روباه ميگه:مگه خر چه شه


به یه نفر ميگن مخفف يواس آ چي ميشه. مگه فكر كنم يونجزارهاي سرسبز اردبيل ميشه


برق خونه یه ترکه میره، ترك  با یه قابلمه ميره  درخونه لره ميگه:برق داريد لره ميگه همين كار هارو ميكنيد بهتون  میگن خر حداقل قابلمه پلاستيكي مي آوردي برق نگيرتد

 معلمه به شاگردش ميگه برو يه مورچه نر پيدا کن وردار بيار. بچهه فرداش يه مورچه مياره معلمه ازش ميپرسه خوب تو حالا از کجا فهميدي که اين مورچهه نره؟ بچهه ميگه آخه جلوي مدرسه دختروونه پيداش کردم

 

شوهر نصفه شب از خواب بيدار ميشه و صداي پاي دزد را ميشنفه. زنش را از خواب بيدار ميكنه و ميگه: به نظرم توي اتاق پذيرايي يه دزد هست
زن گفت: خاك برسرم. لابد مرتيكه لندهور داره با كفش روي فرش راه ميره
!

 

دكتر نظام وظيفه پسر لاغري را معاينه كرد و در برگه نوشت
معاف، به دليل ضعف جسماني. پسر لاغر با خوشحالي گفت: آخ جون! فوري ميرم زن ميگيرم
دكتر نوشت: و همچنين ضعف عقلاني.....

 

از یه نفر مي‌پرسن پيامبر کي به رسالت رسيد؟
جواب مي‌ده:والا من نمي‌دونم ، من سيد‌خندان پياده شده

 

از یه نفر مي‌پرسن پيامبر کي به رسالت رسيد؟
جواب مي‌ده:والا من نمي‌دونم ، من سيد‌خندان پياده شده

 

یه نفر تو صف برنج فروشي بوده برنج تموم ميشه ميگه اشكال نداره تهديگ بده

 


 یه نفر عكس گل ياس رو پيراهنش بوده .
هرشب يه پارچ آب تو يغه اش خالي ميكنه

 


پدری برای پرسیدن وضعیت پسرش به مدرسه رفت
جواب معلمها:
رياضي= اوضاع سه است
ورزش =شوت شوت است
اقتصاد=زير خط فقر قرار دارد
جغرافي=وضعش به شدت ابري است
علوم=بايد از ريشه تقويت شود
زبان=نرمال نيست
تاريخ=روي مردوديهاي پارسال را سفيد كرده
فارسي=مترادف بدبختي است
هندسه=90 درجه به سمت 0

 

چهار شنبه 25 بهمن 1391 17:53 |- محمد -|

 سلامي دوباره خوبين خسته نباشيد خوش اومدين ميخوام يك داستاني رو براتون تعريق كنم كه واقعيت داشت و نشون ميده هنوز مردم ما غيرت دارن ...........

ديروز من سمت پايين شهر بودم با خانواده كه داخل يك ميلان داشتيم با خانواده با ماشين رد ميشديم كه يك پيرمرد كه مطابق اين عكس بود داشت يك فرقوني رو حل ميداد و پدرم ماشين رو نگه داشت گفت برو يك مقدار به اين بنده خدا كمك كن يك چيزي بهش بده من گفتم باشه من رفتم پايين و به سمت ايشون  بدو بدو كردم كه رسيدم بهش هنوز نزاشت من چيزي بگم و پول رو هنوز تا نصفه ها جلوش بردم اون مرد گفت دست شما درد نكنه ولي من گدا نيستم ...................اين واقعا برام يك چيز عالي بود كه يك مرد كه داشت نون خشك يا اشغال ها رو جمع ميكرد و خميده بود همچين حرفي رو به من زد اين نوع شخص ها رو بايد دستشون و پيشونيشون رو بوسيد .....

چهار شنبه 25 بهمن 1391 17:41 |- محمد -|

کسی که نشسته است
همیشه خسته نیست
شاید
جایی برای رفتن نداشته باشد ...

چهار شنبه 25 بهمن 1391 15:21 |- محمد -|

چه تجارت ناشیانه ای بود
آن همه نازی که من از تو خریدم ..!

 

چهار شنبه 25 بهمن 1391 15:16 |- محمد -|

http://ir2up.ir/up14/7c0187ad822.jpg
 

بچه بودیم از آسمون بارون میومد

بزرگ شده ایم از چشمامون می یاد!!

بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن
بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه
بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم
بزرگ شدیم تو خلوت
بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست
بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه
بچه بودیم اگه دلمون می شکست با یه آبنبات دلمونو بدست می آوردن
              بزرگ که شدیم وقتی دلمون رو شکستن با هیچ چیز دیگه نمیشه درستش کرد فقط جای شکستگیش روی دل میمونه با هیچ آبنباتی درست نمیشه
بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
             بزرگ که شدیم بعضیها رو هیچی بعضیهارو کم و بعضیها رو بی نهایت دوست داریم
بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن
              بزرگ که شدیم قضاوتهاي درستو غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه
کاش هنوزم همه رو به اندازه همون۱۰ تای بچگی دوست داشتیم
بچه که بودیم اگه با کسی دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت
           بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم
بچه که بودیم حتی فکر شکستن دل کسی رو هم نمیکردیم
بزرگ که شدیم خیلی راحت دلها رو میشکنیمو از کنارش رد میشیم
بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم
بزرگ كه شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه
بچه که بودیم انسانها رو به خاطر انسان بودنشون میخواستیم ونه پول و…
بزرگ شدیم به همه چیز نگاه میکنیم بجز انسان بودن
بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه
بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود
بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم
بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم
بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی
بچه که بودیم دل درد ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند
                   بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم …هیچ کس نمی فهمد
بچه که بودیم بچه بودیم
بزرگ که شدیم ، بزرگ که نشدیم هیچ ، دیگه همون بچه هم نیستیم
کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم . . .

چهار شنبه 25 بهمن 1391 15:13 |- محمد -|

تو کلاس درس خدا ؛ اونی که ناله میکنه رد میشه، 

اونیکه صبر میکنه قبول میشه، 

اما اونیکه شکر میکنه شاگرد ممتاز میشه !

بیا این هفته شاگرد ممتاز باشیم...

 

چهار شنبه 25 بهمن 1391 15:8 |- محمد -|

ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند، سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد، وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل آفریقا (با توجه …به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند.بقييه در ادامه مطالب

 


ℭoη†iηuê
چهار شنبه 25 بهمن 1391 14:59 |- محمد -|

 

                                         مـــن چقــدر دلتنگــــم

و چقدر تشنــــه لبخند کسی کـــه بــــــاران را میشناسد

دریـــــا رامیفهمد

و میداند سنگ سنگ است و نبـــــاید پــــــرتــاب کرد...

چهار شنبه 25 بهمن 1391 14:47 |- محمد -|

خودت را در آغوش بگیر و بخــــــــواب !


هیچ کس آشفتگی ات را شانـــــه نخواهد زد !


این جمع پر از تنــــهاییست…

 

چهار شنبه 25 بهمن 1391 12:11 |- محمد -|

ϰ-†нêmê§