بعد از رفتنت از خدا خواستم
فراموشی بگیرم
شاید از غصه ها جدا گردم
و
اجابت شد!
حال
گاهی می روم
چای می ریزم
و می نشینم همان جای همیشگی
برای سرکشیدن خستگی ها،
نگاهم می افتد
به دو استکان چایی که پشت
این حواس پرتی
برای تو و خودم
ریخته ام!
و
تو نمیدانی
که
این فراموشی لعنتی
هر روز چطور
می کـُشـَدم
کـاش مـی فـهـمیـدی ….
قـهـر میـکنم
تـا دسـتـم را مـحـکمتر بگیـری
و بـلـنـدتـر بـگـویی: بـمان…
نـه ایـنـکـه شـانـه بـالا بـیـنـدازی ؛
و آرام بـگویـى:
هـر طور راحـتـى … !
هیــچ چیز دلنشیـטּ تر از ایـטּ نیستـــ کہ : مدام نامتـــ را صدا بزنم... با یک علامتـــ سؤال"؟" و "تــ♥ـو" با حوصلہ جوابـــ بدهے... جـــــاטּ دلـــــم!؟
دلـم گرفتــه اسـت یــا دلگیرم یـا شایـد هـم دلـم گیـر اسـت نمــی دانــم …؟؟؟ اصـلاً هیــچ وقـت فــرق بیــن اینــها را نفهـمیــدم فقـط مـی دانـم دلـم یـک جـوری مـی شـود جــوری کـه مثــل همیــشـه نیــسـت دلـم کـه اینـطــور مـی شـود ،غصه هـای خــودم کـه هـیچ ، غصـه ی همــه ی دنیــا مـی شـود غصـه ی مـن بعــد دلــم بـدجــور غروب زده میشود
ϰ-†нêmê§ |